نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات دخملم

نازنین رفت دانشگاه

پنجشنبه ای با مامانی رفتیم دانشگاه تا من کارای مدرکمو انجام بدم تو با مامانی پایین تو حیات نشستید من رفتم بالا اقاهه بهم گفت 2 ساعت طول میکشه منم به خودم گفتم مگه این کوچولو دو ساعت اروم میشینه اومدم پایین به تو سر بزنم دیدم نشستی اروم و داری همه جا رو نگاه میکنی دوباره رفتم دنبال کارام وقتی یه خوردشو انجام دادم اومدم پایین دیدم چندتا دختر دورتو گرفتن و بغلت کردن یکیشون میگفت یه دخمل خشگل مثل تو می خواد اما نمی دونه یه دونه دخمل خشگل تو دنیا بیشتر نیست اونم نازنین زهرای منه قربونت بره مامانی
28 اسفند 1392

بدون عنوان

الان که دارم می نویسم تو تو بغلم نشستی خیلی امروز بلا شدی چند دقیقه دیر کردم واسه شیر دادن به تو چه قشقرقی راه انداختی تا بلاخره با جغجغه و هزار تا چیز دیگه خوابت بردحالا هم که دوست داری من کولت کنم و راه برم وای از دست تو بابایی امروز سر کار رفته تا شب هم نمیاد دلش برات یک ذره میشه امروز تو هی عصبانی میشی یه چیزای نا مفهومی میگی مثل : اگه. اووو . تازه ناخن هم میکشی میدونم داری دعوام میکنی مامانی که این همه دوست داره رو دلت میاد دعوا کنی ...
28 اسفند 1392

یه فرشته

سلام ساعت 12 شب مامانی رو بیدار کردی با دردایی که میگرفت فهمیدم فرشته کوچولوی من تصمیم گرفته به این انتظار پایان بده و بیاد تو آغوش مامان باباش بعد من صبر کردم و شروع کردم به راه رفتن وساعت 3.30 باباییت رو صدا زدم گفتم فرشته کوچولوی ما داره میاد اونم به مامانیت زنگ زد و همگی ساعت4 رفتیم بیمارستان و با دردای شیرینی که من کشیدم تو فرشته ی من پاره تن من ساعت 9.50 اومدی تو پا به این دنیای خاکی گذاشتی و شادی رو همراه خودت آوردی و من یک چیز بیشتر نمیتونم بگم جز اینکه: خدایا هزاران بار شکر ...
9 اسفند 1392
1